سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وجود دمبدم

جهان بدون وجودت خرابه‌ی عدم است

خرابه با گل رویت وجود دم به دم است
به چشم کودک عاقل، مرا نگاه مکن
کسی که عشق ندارد، به عقل متّهم است
هزار کعب نی و دشنه گر قلم گردند
برای گفتن یک ضرب تازیانه کم است
میان خنده‌ی این چشم‌های بی‌پروا
یتیم را به تماشا گذاشتن، ستم است
بگو برای چه دشنام می‌دهند مرا؟
رقیّه ترجمه‌ی زخم‌های محترم است

رضا جعفری


 


 

 

اکنون‌ که‌ بر دهان‌تو بابا لب‌ من‌ است‌

اوج‌ دعای‌ امشب‌ تو تا لب‌ من‌ است‌

با چوب‌ «بدحضور» یزید لعین‌ بگو

تولیت‌ حریم‌ لبت‌ با لب‌ من‌ است‌

از فرط‌ اشتیاق، سرت‌ آمد از عراق

مجنون‌ کنون‌ لب‌ تو و لیلا لب‌ من‌ است‌

راهب‌ کجاست‌ تا که‌ ببیند ز مستی‌‌ام‌

احیاگر هزار مسیحا لب‌ من‌ است‌

با دست‌ خویش‌ بر دهن‌ خویش‌ می‌زنم‌

در اقتدا به‌ لعل‌ تو تنها لب‌ من‌ است‌

محمد سهرابی‌

 


 

 

برای حضرت رقیه (س)

تا آخرین ستاره شب را شمرده است

اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است
دست پدر نبود اگر، بالشی نداشت
سر را به سنگ‌های خرابه سپرده است
حتی برای پلک‌زدن هم توان نداشت
اصلا نداشت باور اینکه نمرده است
جا باز کرده حلقه‌ی زنجیرهای سرخ
از بس‌که زخم‌های تنش را فشرده است 
با یاد زجر، نبض دلش تند می‌زند

یعنی تمام بدنش زخم خورده است

با آستین پاره سرش را گرفت و گفت
عمّه بگو که روسری‌ام را که برده است؟
تا آخرین ستاره‌ی شب را شمرده باز
حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است

حسن لطفی

 


 

 

جواب سوالی

شاید که خواب دیده‌ام، این سر خیالی است

امّا نه خواب هم که بود باز عالی است
مهمان من قدم به سر چشم ما گذار
هر چند دست سفره‌ی این طفل خالی است
خون‌لاله‌های گیسویم از لطف سنگ‌هاست
فرش سپید تو پُر گل‌های قالی است
با من زبان سیلی‌شان حرف می‌زند
یعنی جواب هر چه بپرسم سوالی است
تنها زدند و در دل خود هم نگفت کسی
این کودک یتیم کدامین اهالی است
بابا سری شبیه عمو چند وقتی است
از روز نیزه خیره به من این حوالی است
عمّه گرفته دست مرا راه می‌برد
بابا بگو به خاطر کم سن و سالی است

محسن عرب خالقی

 


 

 

بوی سیب

از بوی سیب سرخ طبق مُرده جان گرفت

زخمی‌ترین یتیم خرابه توان گرفت
باران چشم‌های رقیّه شروع شد
از بس که گریه کرد دل آسمان گرفت
طرفند گریه‌هاش به داد پدر رسید
سر را ز دست بی‌ادب خیزران گرفت
روپوش را ز روی طبق تا کنار زد
لب را که دید طفلک لکنت زبان گرفت
بابا یکی دوبار بریده بریده گفت
با هر نفس نفس که یکی در میان گرفت
می‌گفت گوشواره فدای سرت ولی
دیدم عقیق دست تو را ساربان گرفت
حالا گرسنگی به سراغم که آمده
آغوشم از محاسن تو بوی نان گرفت
آخر طلوع داغ تو کنج تنور بود
در شام زخم‌های تو خورشیدمان گرفت

علی ناظمی






تاریخ : سه شنبه 92/8/14 | 9:56 عصر | نویسنده : نوکران آقاعلی اصغر(ع) | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.