«میان آن همه جمعیتِ یک شکل و یک لباس، یک دختربچه ده ساله چه طور میتوانست مادرش را پیدا کند؟
نشست یک گوشه و سرش را گذاشت روی زانوهایش.صدای التماسش را انگار هیچکس نمیشنید:
"یا صاحب الزمان..."
صدایی شنید.سرش را آورد بالا.جوانی با لباس احرام ایستاده بود روبه رویاش: "بلندشو،طواف کنیم."
با آستین اشکهایش را پاک کرد:"بلد نیستم."
جوان گفت:"هرجارفتم بیا، هرکاری کردم بکن."
طواف کردند. راه که میرفت،جمعیت انگار راه باز میکردند برایش.هر دو حجرالاسود را بوسیدند.
تمام که شد، اشاره کرد:
"مادرت آن جاست. برو که نگران شده."»
تاریخ : دوشنبه 93/2/15 | 11:3 صبح | نویسنده : نوکران آقاعلی اصغر(ع) | نظرات ()










لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید